بچه کربلا

خبری نیست به جز درد فراق

خبری نیست به جز درد فراق

بچه کربلا

بهتر این بود که خودمو سرگرم کنم . حالا چی بهتر از سرگرم شدن به امام حسین علیه السلام .

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
نویسندگان

۲۶ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پلاک نداشت…

اصلا هیچ نوشته ای نداشت…

امیدوار بودم روی زیر پیراهنی اش اسمش رو نوشته باشه

نوشته بود:

«اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۶
رضا نودهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از اذان صبح برگشت…

پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد…

برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.

می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.

فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.

روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.

می خواستیم چند روزی تهران بمانیم.

اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم…

با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.

بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.

پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.

همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.

همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواهد چیزی بگوید،اما!

لحظاتی بعد سکوتش را شکست،آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!

پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا!!

بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:

دیشب پسرم را در خواب دیدم.

می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم

هر شب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست…

می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!

پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده…گمنامی!

 

شهیــــــــــد گمنام ابراهیم هادی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۵
رضا نودهی

بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند.

خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای 4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه.

بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.

یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۳
رضا نودهی

قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.

 گفت:

«حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین  علیه السلام  بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟»

همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد.

امام حسین  علیه السلام  به عهدش وفا کرد...

راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۲
رضا نودهی

هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین  علیه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.

یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.

گریه کنون اومد پیش من. گفت:

«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»

روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»

با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»

از بس محو روضه بود....

راوی: همسر شهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۵
رضا نودهی

15 روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت.

گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید.

 با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود.

 آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین  علیه السلام  افتاده بود.

شروع کرد به یا حسین  علیه السلام  گفتن.

 بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یا حسین  علیه السلام  می گفت که شهید شد...

راوی: مادر شهید حسین علی پور اسحاق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۴
رضا نودهی