بچه کربلا

خبری نیست به جز درد فراق

خبری نیست به جز درد فراق

بچه کربلا

بهتر این بود که خودمو سرگرم کنم . حالا چی بهتر از سرگرم شدن به امام حسین علیه السلام .

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
نویسندگان

۲۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

مطالب السؤول ( ـ درباره نیکى هاى اخلاق امام على علیه السلام ): در خوش خُلقى ، بى نهایتْ خوش اخلاق بود ، به گونه اى که از خوش خُلقى بسیار ، به او نسبت شوخْ طبعى مى دادند . با چنین خوش خُلقى و نرم خویى اى ، این برخوردها را ویژه دینداران و نرم خویان مى ساخت و اگر کسى چنین نبود ، با درشتى و تندى با او برخورد مى کرد تا او را ادب کند . حتى نقل شده که در این خصوص ، شعرى سروده است : {۰ با آن که با من نرم خویى پیشه کند ، نرم خویم و با درشتْ خو ، برخوردى سخت دارم. ۰} {۰ الماس نیز چنین است . سُرب در آن تأثیر مى گذارد با آن که خود در آهن ، کارگر است . ۰}

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۹
رضا نودهی

سلام دوستانی که درباره امام هادی میخوان یه اطلاعات خوب داشته باشن لینک زیر رو کلیک کنن .. .

دانشنامه امام هادی 

 تهیه تنظیم شده توسط مدیر  وبلاگ بچه کربلا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
رضا نودهی

و از ابوعمارة از مردی از حضرت صادق علیه السلام نقل می کند که: حضرت زین العابدین در شب وفات به فرزندش حضرت باقر علیه السلام فرمود: پسر جان! آبی برای وضوی من بیاور؛ من برخاستم و آبی آوردم. فرمود: این آب را نمی خواهم که در آن میته است. بیرون رفتم و در نور چراغ نگاه کردم، موش مرده ای در آن دیدم. آب دیگری آوردم. حضرت فرمود: پسرم! این شبی است که به من وعده وفات داده اند و درباره ی شتر خود سفارش کرد که حظیره ای برای آن تهیه کنند و به علف او رسیدگی کنند. پس از وفات حضرت شتر را در حظیره کردند، طولی نکشید که بیرون آمد و بر سر قبر آن حضرت رفت و گردن به قبر می زد و صدا می کرد و اشک از چشمانش می ریخت. به حضرت باقر علیه السلام خبر دادند. ایشان آمد و به شتر فرمود: آرام باش. الان برخیز، خداوند در تو برکت قرار دهد! پس شتر دیگر جزع و بی تابی نکرد. حضرت باقر علیه السلام فرمود: پدرم بر آن سوار می شد و به مکه می رفت و تازیانه را به بار می بست و تا هنگامی که به مدینه بر می گشت، او را نمی زد. 

منبع: معجزات امام سجاد؛ حبیب الله اکبرپور؛ نشر الف؛ چاپ دوم تابستان 1383 .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۹
رضا نودهی
حدیث (1)پیامبر صلی الله علیه واله:

مَن قَلَّمَ اَظفارَهُ یَومَ الجُمُعَةِ یَزیدُ فى عُمُرِهِ و مالِهِ؛

هر کس در روز جمعه ناخن‏هایش را کوتاه کند، عمر و مالش زیاد مى ‏شود.

                                                                                                                                                                                  جامع الأخبار(شعیری) ص 121

حدیث(2) امام صادق علیه السلام:

خُذ مِن شارِبـِکَ وَ اَظفارِکَ فى کُلِّ جُمُعَةٍ فَاِن لَم یَکُن فیها شَىْ‏ءٌ فَحُکَّها لا یُصیبُکَ جُنونٌ وَ لا جُذامٌ وَ لا بَرَصٌ؛
در هر جمعه، اندکى از سبیل و ناخن‏هاى خود را بگیر، و اگر هم چیزى وجود نداشته باشد، آن را (کمى) بساى، [که در این صورت] دیوانگى، جذام و پیسى به تو نمى‏ رسد.

                                                                                                                                                                       کافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 490، ح 3

حدیث(3)امام محمد باقر علیه السلام:

اَلْخَیْرُ وَ الشَّرُّ یُضاعَفُ یَوْمَ الْجُمُعَةِ؛

خوبى و بدى در روز جمعه چند برابر (حساب) مى‏ شود.

                                                ثواب الاعمال و عقاب الاعمال ص 143

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۵
رضا نودهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

میگفت در خاک عراق مشغول تفحص پیکر شهدا بودیم

یکی از بعثی هائی که همراه تیم تفحص بود

شروع کرد به ایراد گرفتن از بچه ها که چرا شما اینقدر اخم میکنید و عبوس هستید

و نهایتا با جسارت تمام گفت که امام شما هم همیشه با اخم در تصاویر ظاهر میشد!

شاید چند دقیقه نشد بچه ها شهیدی را پیدا کردند که بر روی سینه مبارکش

تصویری خندان از حضرت امام نقش بسته بود

انگار تحمل یک طعنه را هم به امام نداشت همانجا دشمن را رسوا کرد…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۸
رضا نودهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پلاک نداشت…

اصلا هیچ نوشته ای نداشت…

امیدوار بودم روی زیر پیراهنی اش اسمش رو نوشته باشه

نوشته بود:

«اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۶
رضا نودهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از اذان صبح برگشت…

پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد…

برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.

می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.

فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.

روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.

می خواستیم چند روزی تهران بمانیم.

اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم…

با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.

بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.

پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.

همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.

همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواهد چیزی بگوید،اما!

لحظاتی بعد سکوتش را شکست،آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!

پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا!!

بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:

دیشب پسرم را در خواب دیدم.

می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم

هر شب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست…

می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!

پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده…گمنامی!

 

شهیــــــــــد گمنام ابراهیم هادی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۵
رضا نودهی

ابان مى‌گوید: سلیم گفت: به ابن عباس گفتم: مهمترین چیزى که از على بن ابى طالب علیه السّلام شنیده‌اى به من خبر بده که کدام است؟ سلیم گفت: ابن عباس مطلبى برایم ذکر کرد که قبلا از على علیه السّلام شنیده بودم.

حضرت فرمود: پیامبر صلى اللّٰه علیه و آله در حالى که نوشته‌اى در دستش بود مرا صدا زد و فرمود:

یا على ١، این نوشته را بگیر.

عرض کرد: اى پیامبر خدا، این نوشته چیست؟ فرمود: نوشته‌اى است که خدا نوشته، و در آن نام اهل سعادت و اهل شقاوت از امّتم تا روز قیامت برده شده است. پروردگارم به من دستور داده که آن را به تو بسپارم ٢.

روایت از کتاب سلیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۴
رضا نودهی

ابن عباس گفت: در «ذى قار» در خیمۀ على علیه السّلام نشسته بودم، و این در حالى بود که آن حضرت، امام حسن علیه السّلام و عمار را به کوفه فرستاده بود تا مردم را براى شرکت در جنگ دعوت کنند. در این حال حضرت رو به من کرد و فرمود: اى پسر عباس، حسن بر تو وارد مى‌شود در حالى که یازده هزار نفر همراه او هستند باستثناى یک یا دو نفر .

ابن عباس مى‌گوید: پیش خود گفتم: اگر طبق گفته حضرت شود این از همان هزار باب علم است.

هنگامى که امام حسن علیه السّلام با لشکر از دور پیدا شدند به استقبال آنان رفتم و به نویسندۀ لشکر ٣-که نامهایشان همراه او بود-گفتم: چند نفر همراه شما هستند؟ گفت:

یازده هزار نفر باستثناى یک یا دو نفر !

 روایت از کتاب سلیم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۱
رضا نودهی

ابان مى‌گوید: سلیم گفت: از ابن عباس شنیدم که مى‌گفت: از على علیه السّلام حدیثى شنیدم که حلّ آن را نفهمیدم و آن را انکار هم نکردم. از او شنیدم که فرمود: «پیامبر صلى اللّٰه علیه و آله در بیماریش کلید هزار باب از علم را به من پنهانى آموخت که از هر بابى هزار باب باز مى‌شد» .

ماخذ : اسرار آل محمد 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۰۸:۵۹
رضا نودهی